کمال شهرت یافتن. (ارمغان آصفی). افسانه شدن. به کمال شهرت رسیدن. رجوع به ترانه شدن شود: در کسوت اغیار چو بنمود رخ، آن یار این قصه در آفاق جهان گشت ترانه. اسیری لاهیجی (از بهار عجم) (از آنندراج)
کمال شهرت یافتن. (ارمغان آصفی). افسانه شدن. به کمال شهرت رسیدن. رجوع به ترانه شدن شود: در کسوت اغیار چو بنمود رخ، آن یار این قصه در آفاق جهان گشت ترانه. اسیری لاهیجی (از بهار عجم) (از آنندراج)
بنوی پدید آمدن. تازه گردیدن. حادث شدن: و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی. (تاریخ بیهقی). آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515). منتظریم جواب این نامه را... بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند بهرات... بشارت این حال که وی را تازه گشت از مجلس خلافت. (تاریخ بیهقی). امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93) ، تجدید شدن: بدین روز پیوند ما تازه گشت همه کار بر دیگر اندازه گشت. فردوسی. به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد. مسعودسعد. و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). - تازه گشتن نعمت، تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن: چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. (تاریخ بیهقی) ، خرم، باطراوت، شکفته، جوان شدن: دگر بهره زو کوه ودشت و شکار کز آن تازه گشتی ورا روزگار. فردوسی. کنون روزگارم ز تو تازه گشت ترا بودن ایدر بی اندازه گشت. فردوسی. راست گفتی و بجز راست نفرمودی گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی. منوچهری. ای رسیده شبی بکازۀ من تازه گشته بروی تازۀ من. سوزنی. پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید. ؟ (از ذیل جامع التواریخ رشیدی)
بنوی پدید آمدن. تازه گردیدن. حادث شدن: و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی. (تاریخ بیهقی). آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515). منتظریم جواب این نامه را... بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند بهرات... بشارت این حال که وی را تازه گشت از مجلس خلافت. (تاریخ بیهقی). امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93) ، تجدید شدن: بدین روز پیوند ما تازه گشت همه کار بر دیگر اندازه گشت. فردوسی. به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد. مسعودسعد. و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). - تازه گشتن نعمت، تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن: چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. (تاریخ بیهقی) ، خرم، باطراوت، شکفته، جوان شدن: دگر بهره زو کوه ودشت و شکار کز آن تازه گشتی ورا روزگار. فردوسی. کنون روزگارم ز تو تازه گشت ترا بودن ایدر بی اندازه گشت. فردوسی. راست گفتی و بجز راست نفرمودی گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی. منوچهری. ای رسیده شبی بکازۀ من تازه گشته بروی تازۀ من. سوزنی. پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید. ؟ (از ذیل جامع التواریخ رشیدی)
کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد در شجاعت و زور. (برهان). برابر و مقابل شدن دوغنیم چنانکه هیچ یک بر دیگری غلبه نکند و ظفر نیابد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر و نصرت نتواند یافت. (انجمن آرا). مقابل شدن و برابر شدن. (غیاث اللغات). کنایه از برابر شدن دو فوج چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر نتواند یافت. (آنندراج). برابر شدن دو غنیم در شجاعت و زور با هم. (ناظم الاطباء) ، در بعضی از فرهنگها بمعنی افتادن و پیچیدن و گریختن از جنگ مرقوم است. (انجمن آرا) ، یک سر تیر و نیزه از چیزی گذشتن و ماندن نصفی از آن بطرف کماندار. (غیاث اللغات). صاحب آنندراج در ذیل ’ترازو شدن تیر از چیزی’ آرد:بیرون رفتن و گذشتن یک نصف تیر از نشانه، و بر این قیاس ترازو شدن شاخ و مژگان و مانند آن: تا اشارت کرده ای دل صید ابرو میشود این کمال را تا کشی تیرت ترازو میشود. اشرف (از آنندراج). چون کمان هرچند مشت استخوانی گشته ایم می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما. صائب (ایضاً). کشیده ز هر سو بچرخ برین ترازو شده شاخ گاوزمین. میرزا طاهر وحید (در تعریف منار، ایضاً). - ترازو شدن کمان، محض ادعا است، مثل مادربختن، و حال آنکه مادربخطا لفظی است مشهور و این نوعی از تفنن بود: نه خال است آنکه ظاهر از میان آن دو ابرو شد ز شوخی این کمان بیش از خدنگ از دل ترازو شد. سیدعبداﷲ حالی (ازآنندراج)
کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد در شجاعت و زور. (برهان). برابر و مقابل شدن دوغنیم چنانکه هیچ یک بر دیگری غلبه نکند و ظفر نیابد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر و نصرت نتواند یافت. (انجمن آرا). مقابل شدن و برابر شدن. (غیاث اللغات). کنایه از برابر شدن دو فوج چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر نتواند یافت. (آنندراج). برابر شدن دو غنیم در شجاعت و زور با هم. (ناظم الاطباء) ، در بعضی از فرهنگها بمعنی افتادن و پیچیدن و گریختن از جنگ مرقوم است. (انجمن آرا) ، یک سر تیر و نیزه از چیزی گذشتن و ماندن نصفی از آن بطرف کماندار. (غیاث اللغات). صاحب آنندراج در ذیل ’ترازو شدن تیر از چیزی’ آرد:بیرون رفتن و گذشتن یک نصف تیر از نشانه، و بر این قیاس ترازو شدن شاخ و مژگان و مانند آن: تا اشارت کرده ای دل صید ابرو میشود این کمال را تا کشی تیرت ترازو میشود. اشرف (از آنندراج). چون کمان هرچند مشت استخوانی گشته ایم می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما. صائب (ایضاً). کشیده ز هر سو بچرخ برین ترازو شده شاخ گاوزمین. میرزا طاهر وحید (در تعریف منار، ایضاً). - ترازو شدن کمان، محض ادعا است، مثل مادربختن، و حال آنکه مادربخطا لفظی است مشهور و این نوعی از تفنن بود: نه خال است آنکه ظاهر از میان آن دو ابرو شد ز شوخی این کمان بیش از خدنگ از دل ترازو شد. سیدعبداﷲ حالی (ازآنندراج)
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخوده. طیان. ، گسترده شدن. امتداد یافتن: انجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب). - زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن: هر آن دیو کآید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز. فردوسی. کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود. - ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن: ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی. رجوع به دست دراز گشتن شود. ، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن: یک امسال دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز. فردوسی. لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی). ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق. کمال اسماعیل. ، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی). - دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن: گر این غرم دریابد او را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز. فردوسی. چو بربندگان کار گردد دراز خداوند گیتی گشایدش باز. فردوسی. چنین گفت با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز. فردوسی
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخوده. طیان. ، گسترده شدن. امتداد یافتن: اِنجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب). - زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن: هر آن دیو کآید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز. فردوسی. کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود. - ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن: ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی. رجوع به دست دراز گشتن شود. ، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن: یک امسال دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز. فردوسی. لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی). ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق. کمال اسماعیل. ، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی). - دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن: گر این غرم دریابد او را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز. فردوسی. چو بربندگان کار گردد دراز خداوند گیتی گشایدش باز. فردوسی. چنین گفت با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز. فردوسی
فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن: چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز، بر بالینم نشین و میگوی به ناز کای من تو بکشته و پشیمان شده باز! رودکی. رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود
فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن: چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز، بر بالینم نشین و میگوی به ناز کای من تو بکشته و پشیمان شده باز! رودکی. رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود